دریغ عمر که بی روی آن نگار برفت
در انتظار شد و ایام و روزگار برفت
سزا همین بود آن را که یار بگذرد
ولی چه فایده کز دستم اختیار برفت
به قهستان در، از آرام دل جدا گشتم
چنان که خون ز دو چشمم هزار بار برفت
بر اعتماد جگرخواره ای دگر بودم
خبر رسید که او هم ز سبزوار برفت
کنار من چه شود گر ز دیده پر خون است
که این چنین دو دل آرام از کنار برفت
زمن قرار و شکیب و سکون و صبر به کل
چو هر دو یار برفتند هر چهار برفت
چرا به شیفتگی سرزنش کنند مرا
که دل نماند و جگر خون ببود و یار برفت
کسیم گفت که او بازخواهد آمد زود
هنوز شکر کنم گر برین قرار برفت
نزاریا چه توان کرد با قضا مستیز
چو بودنی به ضرورت ببود و باید رفت